سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر سپهری 

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در  پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم خنده ام بیهوده است.

دنگ.....دنگ.....

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز.

مثل اینست که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد آویزم.

آنچه می ماند از این جهد به جای

خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند نقش انگشتانم.

دنگ.....

فرصتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جا گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وا رهانده از اندیشه ی من رشته ی حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای می گذرد

پرده ای می آید

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در  شب عمر

میزند پی درپی زنگ.

دنگ.....دنگ......دنگ......


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/20 و ساعت 1:39 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا